سال ۱۳۴۹ سوار دوچرخهاش شد و بهسمت دفتر روزنامه خراسان در کوچه حیطه حاجکربلایی علی واقع در بازار سرشور رفت. آنجا گفت میخواهد موزع روزنامه باشد. خیلی زود درخواستش قبول شد و کارش را شروع کرد. البته او درقالب توزیع روزنامه، هدف دیگری در سر داشت. جواد خادمالخمسه آن موقع نوجوانی شانزدهساله و از نیروهای انقلابی بود که میخواست به اسم توزیع روزنامه، اعلامیه پخش کند. در جعبه پشت دوچرخهاش، زیر روزنامهها اعلامیههای امامخمینی (ره) را پنهان میکرد و حین انداختن روزنامه در خانهها، اعلامیه هم میانداخت.
او ابتدا اعلامیهها را خودش با دست مینوشت، اما کمی بعد که نیروهای انقلابی سازماندهی بهتری پیدا کرده بودند، اعلامیههای تکثیرشده را به دستش میرساندند. آقاجواد کارگر بازار قماش پایینخیابان بود و روزی یکتومان دستمزد میگرفت. او پولهایش را جمع میکرد و با آنها کاغذ و نوار برای پخش اعلامیه و سخنرانیهای امامخمینی (ره) میخرید.
بعداز پیروزی انقلاب از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۴ در مرکز اسناد انقلاب مشغول کار شد و پروندههایی را که از قبل انقلاب به جا مانده بود، بررسی میکرد و سروسامان میداد. این پروندهها را که حاوی اطلاعات مهمی بود، سال۶۴ به اداره اطلاعات تحویل داد؛ به گفته خودش سینهاش پر از اسراری است که هیچ وقت بیان نکرده. گفتوگوی ما با این پدر شصتوششساله پر از خاطرات انقلابی است.
جواد خادمالخمسه در دوران زندگیاش، تجربههای مختلفی داشته است؛ موزع روزنامه و توزیع اعلامیه، دیدار با آیتالله العظمی خامنهای و دیگر تبعیدشدگان، حضورهای پیاپی در جبهه و مرکز اسناد انقلاب و درنهایت، خدمت به زائران خانه خدا با عنوان مدیر کاروان. اما این نیروی انقلابی، ابتدا هیچ شناختی از امامخمینی (ره) نداشت و حتی نام ایشان را هم نمیدانست.
او تعریف میکند:، چون خانوادهای مذهبی داشتم و در مدارس مذهبی هم درس میخواندم، سالهای منتهی به دهه ۱۳۴۰ که در آستانه سن تکلیف قرار داشتم، دنبال مرجع تقلید برای خودم بودم. یک روز همراه یکی از دوستان مدرسه نزد آیتالله العظمی خامنهای رفتیم تا ایشان ما را راهنمایی کنند که از چه کسی تقلید کنیم. مرحوم محمدتقی شریعتی هم حضور داشت و این دو بزرگوار آنقدر رفتار گرم و صمیمانهای با ما دو نوجوان پانزدهساله داشتند که هنوز در ذهنم مانده است. آنجا رهبر معظم انقلاب گفتند که علمای قم روی یک نفر اتفاق نظر دارند. بروید تحقیق کنید تا متوجه شوید چه کسی است.
جواد بعد از این توصیه، شروع به پرسوجو درباره علمای قم میکند و درنهایت متوجه میشود که بعد از فوت آیتالله بروجردی، هفدهنفر از علمای قم درباره حضرت امامخمینی (ره) توافق نظر دارند. او اینجا برای اولینبار نام امام خمینی (ره) را میشنود و شروع به دنبالکردن نظرات و راهبردهای ایشان میکند. خادمالخمسه میگوید: آشناشدن با امام (ره) همان و ضدیت با رژیم شاه همان. از آن زمان تا الان هم خدا را شاکرم که در این مسیر قرار گرفتهام.
او در نوجوانی به جرگه طرفداران امامخمینی (ره) میپیوندد و دغدغه این را پیدا میکند که چطور اعلامیهها و صحبتهای ایشان را به گوش دیگران نیز برساند. سراغ توزیع روزنامه میرود تا درکنار آن بتواند بهراحتی اعلامیه پخش کند. خادمالخمسه هر روز اعلامیه و روزنامهها را ترک دوچرخهاش میگذاشت و در یک خانه روزنامه میانداخت و در خانه دیگر، اعلامیه. برای بعضی از مشترکان هم که میدانست از انقلابیون هستند، اعلامیه را بین صفحات روزنامهشان میگذاشت.
او از روزی تعریف میکند که بعد از انداختن اعلامیه در خانهای، فردی در را باز و دنبال او میکند؛ «همین که اعلامیه را داخل خانه انداختم، انگار کسی پشت در بود. بلافاصله در خانه را باز کرد و فهمید من اعلامیه را انداختهام. فرد قویهیکلی بود و از طرز نگاهش فهمیدم دنبال دردسر است. دوچرخهام را اول کوچه گذاشته بودم. همانطورکه او دنبالم میدوید، خودم را به دوچرخه رساندم و فرار کردم. باقی روزنامهها را هم نتوانستم توزیع کنم.»
خادمالخمسه میگوید: من و دیگر انقلابیون، موقع توزیع اعلامیه و هنگام فرار، وارد کوچههایی میشدیم که بنبست نباشد تا درصورت لزوم بتوانیم فرار کنیم. نشانهمان هم ستونهای برق بود. هر کوچهای که ستونهای برقش سهرشته کابل داشت، بنبست بود، ولی کوچههایی که ستونش پنجرشته کابل برق داشت، میدانستیم انتهایش باز است و کابلهای برق به کوچههای پشتش رسیده است.
او آن زمان در بازار قماشها (پارچهفروشی) شاگردی میکرد و مبلغ اندکی مزد میگرفت. خیلی وقتها همین یکتومانها را جمع میکرد و با آن کاغذ یا نوار میخرید تا بتواند صحبتهای امام (ره) را ضبط و پخش کند.
او توضیح میدهد: ابتدا که اعلامیهها به دستم میرسید، خودم با دست، روی برگههای دیگر متن اعلامیه را مینوشتم، اما از سال۵۴ به بعد، گروه «توحید»، «منصورون» و دو سه گروه دیگر بودند که اعلامیهها را تکثیر میکردند و چاپشده به دستم میرساندند.
وقتی نوارهای سخنرانی امامخمینی (ره) به دست خادمالخمسه میرسید، خیلی تحت تأثیرش قرار میگرفت؛ برای همین علاقه بسیار به رساندن آنها به دست دیگران داشت. او میگوید: آنموقع بهمناسبتهای مختلف و به نشانه اعتراض، از کسبه میخواستیم مغازههایشان را تعطیل کنند. یک بار اعلام تعطیلی شده بود، ولی بعضی اصناف زیاد حمایت نکردند. ما هم همین اصناف را زیر نظر گرفتیم و ابتدا اعلامیه و بعد، نوار سخنرانی به دستشان رساندیم. به فراخوان اعتراضی بعدی که رسید، دیدیم اعلامیهها و نوارها تأثیر خودش را گذاشته است و مغازهدارانی که در دوره قبل تعطیل نکرده بودند، اکنون به جمع معترضان پیوستهاند.
خادمالخمسه که انگار مطلبی یادش آمده است، مکثی میکند و با تأکید میگوید: آن زمان هماهنگی و بیشتر کارها را با کمک مرحوم حاجقاسم ملتخواه انجام میدادیم. خدا رحمتش کند؛ از یاران انقلاب و پیروان واقعی امامخمینی (ره) بود.
جواد آقا، خاطرات بسیاری از سخنرانیهای آیتالله العظمی خامنهای، رهبر معظم انقلاب، دارد و بااینکه آن موقع شانزدهسال بیشتر نداشته، از مستمعان همیشگی ایشان بوده است. او میگوید: آیتالله العظمی خامنهای، اواخر دهه۴۰ جمعهها اگر در زندان یا تبعید نبودند، در مسجد ابدالخان (اول پایینخیابان) سخنرانی میکردند و من از همان زمان پای صحبتهایشان مینشستم. بعد از آن به مسجد امامحسنمجتبی (ع) نزدیک بیمارستان سینا آمدند و، چون ممنوعالمنبر بودند، ایستاده سخنرانی میکردند.
هرروز تعداد مستمعان ایشان بیشتر میشد، بهطوری که دو سه بار فضای مسجد را توسعه دادند، اما باز هم موقع سخنرانیهای ایشان، فضا کم میآمد. ساواک که این همه استقبال مردمی را دید، مانع از سخنرانی ایشان در این مسجد شد؛ بههمیندلیل به مسجد کرامت آمدند. درآنجا سیدمحمود کرامت، منزل خود را به مسجد وصل کرد تا فضای مسجد توسعه پیدا کند و در خدمت انقلابیون باشد.
به گفته او این همه استقبال درحالی انجام میشد که مثل اکنون هیچ وسیله ارتباط جمعی عمومی نبود و انقلابیون، فردبهفرد یکدیگر را از سخنرانی رهبر معظم انقلاب مطلع میکردند.
خادمالخمسه میگوید: من آن موقع سنوسالی نداشتم و نمیتوانستم همه مسائل را تحلیل کنم، ولی وقتی ضدیت رژیم با ایشان را میدیدم، بیشتر جذبشان میشدم و باورشان میکردم. ازطرفی ایشان خیلی شجاعانه علیه نظام صحبت میکردند و صحبتهایشان به دل انسان مینشست؛ بههمیندلیل هر روز ارادتم به ایشان بیشتر میشد.
وقتی آیتالله العظمی خامنهای به شهرهای دیگر تبعید میشدند، خادمالخمسه همراه حاجقاسم ملتخواه و دو سه تن از کسبه به دیدارشان میرفته است و تعریف میکند: اولینبار که به دیدار ایشان رفتم، سال۵۵ بود و به ایرانشهر تبعید شده بودند. ظهر رسیدیم. چند نفر هم از شهرهای دیگر آمده بودند و حدود بیستنفر میشدیم. من منتظر بودم سفرهای پهن شود و برای ناهار از ما پذیرایی خوبی کنند، اما وقتی سفره انداختند فقط مقداری ماست چکیده، حلوا ارده و نان خشک در آن بود. به یکی از همراهانم گفتم «پس ناهار کو؟!» او گفت «ناهار همین است. در خانه یک آدم تبعیدی که چلومرغ نیست! همینها را هم امثال ما آوردهاند.»
اول از دیدن این سفره تعجب کرده، اما بعد، ارادتش به رهبر معظم انقلاب بیشتر شده است که اینقدر ساده میزیستهاند و برای پیشبردن انقلاب، این سختیها را تحمل میکردهاند.
خادمالخمسه از ابتدای صحبت، سرش را پایین انداخته است و با صدایی یکنواخت صحبت میکند. خیلی مراقب کلامش است و به قول خودش نمیخواهد ریا شود. همه وقایع را به یک سبک تعریف میکند تا مبادا نقش خود را پررنگ تعریف کرده باشد. معتقد است هر کار کرده خدمت به دین و اسلام بوده است.
وقتی صحبت از اقدامات او در مرکز اسناد میشود، ابتدا طفره میرود و نمیخواهد درباره آن حرفی بزند. به قول خودش میگوید سینهاش مخزن اسرار است و نباید آن اطلاعات جایی بیان شود. بعد از او میخواهیم درباره چگونگی ورودش به این مرکز توضیح دهد که میگوید: سال ۵۹ به همراه پسرعمویم و چهار نفر دیگر برای اعزام به جبهه به میدان تختی رفتیم، ولی آنجا گفتند که آن هفته از مشهد اعزام ندارند. خیلی ناراحت شدیم و داشتیم چک و چانه میزدیم برای رفتن که یک نفر آمد و گفت «شما اگر میخواهید به نظام خدمت کنید، بیایید ببرمتان جایی که کلی کار برزمین مانده دارد.» همراهش رفتیم و سر از مرکز اسناد درآوردیم.
به گفته او، در آنجا، آن فرد درحالیکه کیسههای پر از کاغذ را مقابلشان گذاشته، گفته بود این اسناد باید بررسی و سروسامان داده شود تا وقتی دادگاه انقلاب برای نیروهای ساواک و ضدانقلاب و. به اطلاعات نیاز دارد، دراختیارشان گذاشته شود.
او و همراهانش که همچنان اشتیاق رفتن به جبهه را داشتند، با مدیریت آنجا شرط میگذارند که اجازه دهد حین کار در مرکز اسناد به جبهه هم بروند. مدیریت آن موقع مرکز اسناد، مرحوم حجتالاسلام حاج شیخ غلامرضا اسدی بوده است؛ فردی که به گفته خادمالخمسه، از یاران قدیمی دوران انقلاب و جزو زجرکشیدهها بوده و چندینبار توسط ساواک دستگیر و زندانی شده بود. غلامرضا اسدی، چند روز پیش به رحمت خدا رفته است و خادمالخمسه میخواهد با ذکر نامش، یاد او را گرامی بدارد.
بعد از این سفارشها، خادمالخمسه صحبتهایش را چنین ادامه میدهد: مرحوم اسدی درقبال شرط ما برای رفتن به جبهه، گفت «هربار فقط یکی از شما میتواند به جبهه برود و وقتی او برگشت، فرد دیگر اجازه دارد برود.» ما هم به همین روال جبهه میرفتیم تا اینکه پسرعموی من شهید شد و دیگر به ما اجازه رفتن به جبهه را ندادند و طبق قول و قرار اول باید در مرکز میبودیم و کارهای آنجا را انجام میدادیم.
او تعریف میکند: کارهای مرکز اسناد تمامشدنی نبود. انبوهی از اسناد بهجامانده از همه دستگاههای قبل از انقلاب داشتیم که باید بررسی میکردیم. خیلی وقتها شبها همانجا در محل کار میخوابیدیم. چند ساعت از شب را هم برای گشت شب میرفتیم. ششسال طول کشید تا توانستیم این اسناد را تاحدی سروسامان بدهیم. سال۶۴ که اسناد را تحویل اداره اطلاعات دادم، خیالم راحت شد.
بین آنها اسناد مهمی بوده است که خادمالخمسه دربارهاش میگوید: علاوهبر اطلاعات مربوط به گروهکهای مختلف، اطلاعات همه علمای مهم و اثرگذار در این اسناد وجود داشت و چیزی که آن زمان خیلی توجه من را جلب کرد، این بود که فقط هفتزونکن پر از کاغذ، مربوطبه مکاتبات ساواک خراسان با تهران درباره آیتالله العظمی خامنهای، علمای مرتبط با ایشان و سایر طلبههای انقلابی بود.
او یاد خاطرهای میکند و میگوید: قبل از انقلاب، شب عاشورا با برادرم داشتیم میرفتیم که دیدیم حاجرضا توتونچی توکلی دارد پرچمی را برای عزاداری نصب میکند و نیاز به کمک دارد. من و برادرم هم رفتیم بالای دیوار و پرچم را نصب کردیم. متن پرچم درباره مبارزه با ظلم و ستم بود.
موقع نصب آن گفتم «حاجی این را اگر مأموران ساواک ببینند، دردسر میشود.»، اما او گفت «شما نصبش کنید، باقیاش با من.» بعداز نصب ما رفتیم، اما گویا همانجا مأمور ساواک آمده و حاجی را با پرچم برده بود. بعد که به مرکز اسناد آمدم، پرونده حاجیتوکلی دستم آمد و دیدم چقدر او را شکنجه کرده و گفته بودند بگوید چه کسی در نصب پرچم کمکش کرده است، اما او اسم ما را نبرده و گفته بود خودش آن را نصب کردهاست. حتی پرسیده بودند این متن را چه کسی گفته و روی پرچم نوشته، اما باز هم اسم شاعر و نویسنده را نبرده و گفته بود خودش آن را نوشتهاست. ۱۰۸روز بازداشتش کرده بودند و کلی با کابل دارای سیم لخت زده بودندش، اما او تمام شکنجهها را به تنهایی تحمل کرده و اسمی از کسی نبرده بود.
خادمالخمسه یاد مرحوم برادرش میکند و میگوید: من و برادرم، حسین، در بسیاری از فعالیتهای انقلابی با هم بودیم. او دوسال از من بزرگتر بود. یک شب، تولد یا مراسمی برای اطرافیان شاه بود و انتهای خیابان خاکی را چراغانی عظیمی کرده بودند که از سمت چهارراه خسروی دیده میشد. ماه رمضان و حدود ساعت یک شب بود که با برادرم گفتیم برویم سیمهای چراغانی را قطع کنیم. من بالای نردبان بودم که دیدم دو مأمور ساواک دارند به سمت ما میآیند. بدون اینکه کاری انجام دهم، سریع آمدم پایین، اما تا خواستیم فرار کنیم، مأمورها جلویمان را گرفتند و پرسیدند به کجا میرویم. گفتیم حرم بودهایم و الان میخواهیم به سینما برویم. شک کرده بودند و ما را به کلانتری بردند. آنجا بازداشت و بازجوییمان کردند که «ساعتیک شب آنجا چه میکردید؟»
من مدام میگفتم میخواستیم برویم سینما. او هم میگفت «یک سینمایی نشانتان بدهم که حالتان جا بیاید! ساعت یک شب کدام سینما باز است که شما میخواستید به آن بروید؟» برادرم دراثر بیخوابی و گرسنگی و استرس حالش بد شد. حال برادرم را که دیدند، دست از سرمان برداشتند و اجازه دادند برویم.
حسین خادمالخمسه سال گذشته دراثر کرونا فوت کرد. برادرش به یاد او خیرات میکند و در مراسم مذهبی گوناگون، یادش را گرامی میدارد و اکنون امیدوار است راهی که او و برادرش و دیگران برای رفتنش زحمتهای بسیاری کشیدند و خونهای فراوانی دادند، بهدرستی حفظ شود.
جواد آقا بعد از اینکه اسناد باقیمانده قبل از انقلاب اسلامی را سروسامان داد، در سازمان حجوزیارت بهعنوان مدیر کاروان مشغول فعالیت شد و تا بازنشستگی در این سازمان بود. او حالا اوقات فراغتش را صرف امور مسجد جوادالائمه (ع) میکند و از فعالان آن بهشمار میرود.